Life طبق معمول مامانم بابامو صدا زد که بیاد دره شیشه سس رو باز کنه پدرم بعد از کلی کلنجار رفتن نتونست دره شیشه سس رو باز کنه مادر م منو صدا زد و منم خیلی راحت درش رو باز کردم و به بابام گفتم : اینم کاری داشت پدرم لبخندی زد و گفت : یادته وقتی بچه بودی و مامانت منو صدا میزد تو زود تر از من میومدی و کلی زور میزدی تا دره شیشه سس رو باز کنی ؟؟!! ... یادته نمی تونستی ... یادته من شیشه سس رو میگرفتم و کمی درش رو شل میکردم تا بازش کنی و غرورت نشکنه ... اشک تو چشمام جم شد ... نتونستم حرفی بزنم و فقط پدرم رو بغل کردم !
چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:, :: 18:24 :: نويسنده : Kaveh
چند وقت پیش بود که در قسمت نظرات ، عزیزی نوشته بود میخواد بره مشهد ... دلم تنگ روزهایی شد که ... در جواب نوشتم خوشبحالتون، عرض ارادت ما رو به آقا برسونید ... قبل از اینکه دکمه ی ارسال رو بزنم، کمی روی کلمه ی ارادت تامل کردم . با خودم گفتم : کدوم ارادت ؟ گفته راست برو ، چپ رفتم ! گفته مستقیم برو ، کج رفتم ! گفته بخاطر خودت و رضای خدا بالا برو ، پایین رفتم ! مگر میشه مرید کسی بود ولی دوستدار کارهای مورد پسندش نبود ؟ مگر میشه مرید کسی بود ولی دوستدار و مرتکب اعمال مورد تنفر و نهی ایشون بود ؟ واقعن میشه ؟ به گفتن التماس دعا رضایت و کفایت دادم . آقا شما از ما دورید ... که نه ! ما از شما دوریم . ای.. ن متن رو نوشتم که بگم : حسرت و داغ گفتن پیامی که می خواستم بنویسم تا بهتون برسونند بر دلم مونده ... السلام علیک یا انیس النفوس السلام علیک یا سلطان یا علی ابن موسی الرضا چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:, :: 18:18 :: نويسنده : Kaveh
آدمها برای هم سنگ تمام میگذارند... اما نه وقتی که در کنارشان هستی،نه آنجا که در میان خاک خوابیدی: سنگ تمام را میگذارند و میروند... آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
|
|||||||||||||||||||
![]() |